موسیقی یک سونامی بود که من تصمیم داشتم در برابرش موج سواری کنم؛ قطعا باید بیشتر جدی اش می گرفتم، ولی راه اشتباهی را پیش گرفتم!
تماما روی استحکام تخته ی موج سواری ام متمرکز بودم. فارغ از اینکه اگر شنا بلد نبودم، غرق می شدم و اگر مهارت نداشتم، شکست می خوردم. و تخته، همان تفکرات چوبی و پوسیده داخل ذهنم، هر لحظه نزدیک بود غرقم کند. هرچه می گذشت، بیشتر می توانستم او را ببینم و فقط نشنومش. همچون شنونده ی ناتوانی می ایستادم، می گذاشتم شوپن از پارتیتور بیرون بپرد و با تیغ های دارت جادویی اش وجودم را نشانه برود. می گذاشتم نوازنده همچون ساحری ورد ها را با تمام دقت برخواند و مرا در اقیانوس حیرت غرق کند.
زیر آسمان موسیقی می ایستادم و محو قطرات درشت، رگباری، گرم و سرد باران می شدم.
رها زوار